کافه شلوغ | ||
|
تلخ ترین زهری که می خوردم غذایی بود که با بغض فرویش می دادم. سخت ترین تصویری که می دیدم، صورتی بود که لابه لای اشک هایم برایش جا باز می کردم. و دردناک ترین بویی که به مشامم خورد عطر دستانی بود که دستانم را تنها گذاشت. می خواستم بعداز این، نه ببینم، نه بچشم، و نه احساس کنم. ولی یادش... نظرات شما عزیزان: |
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |